ابوالحسن اشعری مؤسّس کلام اشعری (1)
ابوالحسن علی بن اسماعیل بن ابی بشر اسحاق بن سالم بن عبدالله بن بلال بن ابی بردة بن ابی موسی اشعری.(1)
جمهور مؤلفان نسب اشعری را به صورت مزبور ثبت کرده، بدین ترتیب وی را از نسل ابوموسی اشعری(عبدالله بن قیس، و:42 یا 52 هـ) صحابی شناسانده، و کوشیده اند به واسطه ی این انتساب برای وی فضیلت و شرافتی قایل شوند. امام مخالفانش آن را رد کرده و گفته اند که او از این نسبت سودی نمی برد، زیرا از انبیاء و صلحا هم فرزندانی کافر و منافق متولّد شده اند.(2) ابن عساکر(ابوالقاسم علی بن حسن، 497-571 هـ) که از حامیان اوست از پیامبر اکرم روایات عدیده ای در فضیلت و شرافت اهل یمن، خاصه قبیله اشعری، و بالاخص ابوموسی اشعری نقل می کند تا فضیلت و شرافت ابوالحسن اشعری را به ثبوت برساند. از جمله:
1- از ابن عباس نقل می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:«الله اکبر قد جاءَ نصرُالله و الفتحُ و جاءَ اهل الیمن»، قیل یا رسول الله و ما اهل الیمن، قال:«قوم رقیقة قلوبهم لَیّنة طاعتهم و الایمان یَمانٍ والفقه یَمانٍ و الحکمة یَمانیّة».
2- از عیاض اشعری نقل می کند، هـنگامی که آیه «فسوف یأتی الله بقوم یُحبّهم و یُحبّونه»(سوره5، آیه ی 59) نازل شد پیامبر فرمود:«هم قوم هذا» و با دست خود بر پشت ابوموسی اشعری زد.(3)
سُبکی(تاج الدین عبدالوهاب بن عبدالکافی، 727-777) نیز این روایت را نقل و از آن استنباط می کند که این عمل پیامبر اشاراتی و بشارتی بوده است بر ظهور ابوالحسن اشعری از پشت ابوموسی در بطن نهم.(4)
گفتنی است:با اینکه موافقان اشعری در نسبت وی به ابوموسی اشعری کمترین تردیدی به خود راه نداده اند، و حتی یافعی(عبدالله بن اسعد بن علی، 698-768 هـ) ادعای اتفاق کرده، (5) برخی مخالفان در نسبت وی شک و تردید کرده اند!
مثلاً ابوعلی اهوازی (حسن بن علی بن ابراهیم بن یزداد اهوازی، 362-446 هـ/972-1055 م(که از مخالفان سرسخت اشعری است او را صحیح النسب نمی داند و از برخی از شیوخ بصره نقل می کند که ابوبشر، جد ابوالحسن، یهودی بوده و به دست بعضی از اشعریان اسلام آورده است.(6)
مؤلف تبصرة العوام هم با نوعی احتیاط می نویسد:«ابوالحسن اشعری نصرانی بود. می خواست تا دین رسول و اعتقاد برخلق تباه کند، به میان مسلمانان آمد و گفت مسلمان شدم و بدعتهای چند بنهاد. زیادت از آنکه نصاری گویند و آن را خواهری بود از رهبانیّه ی نصاری، وقتی بشد تا او را ببیند خواهر او را به خود راه نداد، اشعری حیله ی چند انگیخت و تملّق ها نمود، تا او را راه داد، چون بدو رسید خواهر او را لعنت کرد و گفت دین آباء و اجداد خود رها کردی و به دین محمد صلی الله علیه و آله رفتی، گفت من دین آباء ترک نکردم و غرض من فساد دین محمد بود و بدعتهای چند از بهر ایشان نهادم که تا روز قیامت از آن خلاص نیابند. و اشعری همان نصرانی است که در اول بود. خواهرش از این سخن خوشدل شد و او را دعا کرد و این حکایت از بعضی مشبهه مغرب شنیدم. و العهدة علیهم».(7)
ولادت
به روایتی در سال 260(8) و به روایتی در سال 266 یا 270، (9) در دوران خلافت احمد بن متوکل، المعتمد علی الله(279-256)، پانزدهمین خلیفه عباسی، و حکومت حسن بن زید، داعی کبیر(270-250)، مؤسّس سلسله ی علویان طبرستان، در شهر بصره که در آن روزگاران از مراکز مهم دینی و فرهنگی کشور پهناور اسلامی به شمار می آمد به دنیا آمد، در این شهر بزرگ شد، علم آموخت، شهرت یافت و در نشر آرای خود و ردّ مخالفانش به مناظره و تألیف و تصنیف پرداخت.مسافرت
برابر نوشته ی ابن عساکر او جز بصره و بغداد در جایی نبوده است.(10) ظاهراً پس از سال 303، که سال مرگ ابوعلی جُبّائی(محمد بن عبدالوهاب، 235-330 هـ) است، راهی بغداد شده و در این شهر اقامت گزیده و مانند گذشته، به تقریر و تحریر عقایدش همت گماشته و پیروانی پیدا کرده است. بنابراین، اگر سال ولادت او را 260 و سال مرگش را 324 بدانیم اقامت وی در بصره چهل و سه سال و در بغداد بیست و یک سال طول کشیده است.تربیت
پدرش اسماعیل از معاریف عصر و از علمای اهل سنت و جماعت و از «اصحاب الحدیث» بود. چون مرگش فرا رسید فرزند را به زکریای ساجی (زکریای یحیی بن محمد بن عدیّ ضَبّی بصری ساجی شافعی، 220-307 هـ/839-920 م) محدّث بصره که از ائمه ی فقه و حدیث عصر به شمار می آمده وصیت کرد و او تحت نظر این محدث بزرگ و فقیه نامی تربیت یافت.(11)زهد
خطیب بغدادی (احمد بن علی بن ثابت، 329-463 هـ) روایت می کند:«ابوالحسن اشعری از غلّه ی مزرعه ای که جدّش بلال بن ابی برده وقف اولادش کرده بود اعاشه می کرد و هزینه ی زندگی سالیانه اش هفده درهم بود».(12) ابن عساکر و دیگر حامیان وی نیز برای نشان دادن زهد و پارسایی و بی اعتنایی وی به مال و منال دنیا، این روایت را به کرات نقل کرده اند.(13) آقای دکتر عبدالرّحمن بدوی پس از نقل روایت مزبور از خطیب و ابن عساکر و بعد از مقایسه و محاسبه درهم با دینار در اعصار مختلف می نویسد:«درهم در عصر اشعری 2/95 گرم نقره بود» و از آن نتیجه می گیرد که هزینه ی زندگی سالیانه ی اشعری 50/15 گرم نقره بوده است»(14)، که به راستی بسیار اندک است و حکایت از زهد شدید و بی میلی و بی اعتنایی وی به حطام دنیوی می کند. با وجود این، مخالفانش او را اهل دنیا شناسانده اند؛ مثلاً جشمی بیهقی(محسن بن محمد کرامه، و:494 هـ) معتزلی نوشته است:«و ذکر القاضی(عبدالجبار) عن ابی هاشم(جُبّائی) انّ اکثر کلامه(اشعری)یدلّ علی انّه لا یعتقد و انه کان صاحب دنیا».(15) در آینده هم خواهیم دید، طبق روایاتی که مخالفینش نقل کرده اند، او مذهب اعتزال را صرفاً برای رسیدن به مال و منال و جاه و مقام دنیوی ترک کرده است.عبادت
ابن عساکر از ابوعمران موسی بن احمد بن علی فقیه خادم اشعری نقل می کند که پدرم می گفت سالها در بصره امام ابوالحسن اشعری را خدمت کردم و در بغداد نیز با وی معاشر بودم تا از دنیا رفت . «فَلم اَجِد اَورع منه و لا اَغضَّ طَرفاً و لم أرشیخاً أکثر حیاءٌ منه فی امور الدنیا و لا أنشط منه فی امور الآخره». باز از ابوالحسن سروی نقل می کند که اشعری بیست سال نماز صبح را به وضوی عَتَمه (ثلث شب) می گذاشت و از اجتهاد یعنی سخن کوشی اش در عبادت چیزی به کسی نمی گفت.(16)خوش طبعی و میانه روی
مردی خوش طبع و مَزّاح شناخته شده است. ابن خلکان نوشته است:«و کان فیه دُعابةً و مِزاحٌ کثیر».(17) شاید بتوان گفت در مقایسه ی با همفکرانش از فضیلت اعتدال نیز برخوردار بوده است. شاهد ما کتاب مقالات اوست که عقاید و آرای مخالفان را بدون اظهارنظر و تا حدّی با رعایت شرط امانت گزارش داده است. به علاوه، همه ی اهل قبله را مسلمان شناخته و با اینکه در آینده خواهیم گفت او احیاناً مخالفان عقیدتی خود را مُبتدع و مضلَ می خواند ولی احدی را تکفیر نکرده است. ابن عساکر از ابوعلی زاهر بن احمد سرخسی نقل می کند:«هنگامی که مرگ ابوالحسن اشعری در خانه ی من در بغداد فرا رسید مرا پیش خود خواند و گفت:بر من گواه باش من احدی از اهل این قبله را تکفیر نمی کنم. زیرا همه به معبود واحدی اشاره می کنند و اختلاف تنها در عبارات است».(18)تحصیل
از دوران دانش آموزی، نام مربیان، معلمان و استادان وی اطلاع وسیع و دقیقی به دست نیامد. به احتمال قوی، نخستین مربی و معلم او همان زکریای ساجی است، که گفته شد به حسب وصیّت پدر تحت نظر وی تربیت یافت و از وی فقه و حدیث آموخت. بنا بر برخی از روایات، جز ساجی مزبور، از ابوخلیفه جُمَحی(فضل بن حباب بن محمد بصری، و:305 هـ) قاضی بصره، سهل بن نوح، محمد بن یعقوب مقری(یا مُقبری) وعبدالرحمن بن خلف ضبّی بصری نیز حدیث شنیده است. به نظر می آید از این بزرگان اجازه ی روایت داشته است که در کتاب التفسیر خود از آنان روایاتی نقل کرده است.(19) کلام اعتزال را، که در آن زمان کلام متداول و رسمی جامعه ی اسلامی و دار الحکومه ها بود، در شهر بصره از متکلّمین معتزلی فرا گرفت. البته بیش از همه نزد ناپدری اش ابوعلی جُبّائی، که از مشایخ معتزله بصره به شمار می آمد، تلمّذ کرد، از وی کلام آموخت(20) و به روایتی فقه-ظاهراً فقه حنفی-را نیز از وی فرا گرفت.(21) تلمّذ اشعری نزد جُبّائی به درازا کشید.بنابر روایتی که ابن عساکر از ابومحمد حسن بن محمد عسکری نقل می کند اشعری چهل سال شاگرد و ملازم جبائی بوده است، (22) که البته مبالغه آمیز و دور از حقیقت است. زیرا، چنان که گذشت، به احتمال قوی اشعری در سال 260 به دنیا آمده و جبائی در سال 303 مرده است. بنابراین، فاصله ی تولد اشعری و مرگ جبائی چهل و سه سال است. لذا بعید می نماید اشعری چهل سال شاگرد و ملازم جبائی بوده باشد. ابن عساکر روایت دیگری نقل می کند به این مضمون که اشعری پیامبر صلی الله علیه و اله را در خواب دید و آن حضرت امر فرمود تا مذهب اعتزال را ترک کند؛ او عرض کرد:«کیف اَدَع مذهبا تصوّرتُ مسایله و عرَفت ادلّتَه منذ ثلاثین سنة لرؤیا»:(23)(چگونه به خاطر رویایی مذهبی را ترک کنم که مدت سی سال مسایل آن را تصور کرده و ادله اش را شناخته ام) این روایت با تاریخ تولّد اشعری و مرگ جُبّائی سازگار و درست به نظر می آید.
مقریزی(احمد بن علی، 766-845 هـ)، به رسم احتیاط، بدون تعیین مدت نوشته است:«و کان ابوالحسن علی بن اسماعیل الأشعری قد أخذ عن أبی علی محمد بن عبدالوهاب جُبّائی و لازمه عدّة أعوام».(24)
عدّه ای او را در فقه (ظاهراً فقه شافعی) شاگرد ابوالحسن مروزی(ابراهیم بن محمد، و:340 هـ) فقیه شافعی شناخته اند. از این عدّه است ابن فُورک (محمد بن حسن اصفهانی، و:406 هـ) در طبقات المتکلّمین، (25) ابن اثیر (عزالدین الجَزری، 555-630 هـ) در کتاب اللباب فی تهذیب الانساب، (26) اَسنوی (جمال الدین عبدالرحیم، و:772 ه) در طبقات الشافعیه(27) و سُبکی در الطبقات الشافعیه الکبری(28). خطیب نیز در تاریخ بغداد نوشته است:اشعری روزهای جمعه در شهر بغداد در جامع منصور در حلقه ی درس ابوالحسن مروزی فقیه می نشست.(29) اما شایسته ی ذکر است که اشعری مسن تر از مروزی است. بنابراین، تلمّذ اشعری نزد وی مستبعد می نماید و لذا برخی از اعلام مذکور متوجه ی این استبعاد شده و سخن خود را تصحیح کرده اند. مثلا سُبکی و اَسنوی نوشته اند:شیخ ابوالحسن از ابوالحسن مروزی فقه فرا می گرفت و ابوالحسن از وی کلام می آموخت و لذا شیخ ابوالحسن در حلقه وی می نشست.(30)
برخی قفّال(محمد بن علی بن اسماعیل شافعی، و:(336یا 335 هـ) را هم از استادان فقه شافعی وی قلمداد کرده اند. سبکی از شیخ ابومحمد جوینی پدر امام الحرمین(و:434 هـ) نقل می کند که:«قفال از اشعری علم کلام را اخذ می کرد و اشعری نزد وی فقه می خواند».(31)
ابن کثیر(اسماعیل بن عمر، و:774 هـ) ابن سُرَیج (ابوالعباس احمد بن عمر بن سریج، و:306 هـ) فقیه شافعی و استاد مروزی مزبور را نیز استاد فقه اشعری می شناسد و می نویسد:«و تَفَقَّه بابن سریج».(32)
گفتنی است به روایت سبکی جنید(ابوالقاسم الخَرّاز یا الزَجّاج، و:397 یا 298 هـ)هم استاد اشعری بوده و از وی تصوّف آموخته است.(33)
مرگ
تاریخ مرگ اشعری مورد اختلاف است. برخی سال مرگ وی را 320 و اندی(34). برخی 330 و اندی، (35) اما اکثر 324 (36) نوشته اند. او در بغداد در خانه زاهربن احمد سرخسی از دنیا رفت.(37) به روایت ابن خلّکان بین کرخ و دروازه ی بصره(38) و بنا به روایت خطیب در مشرعة الرّوایا دفن شد.(39) به روایتی هم که معتنی به نیست در اَحسا مرده است.(40) در حالی که جمهور مورخان از نحوه ی مرگ وی سخن نگفته اند، قاضی عبدالجبار معتزلی، که از مخالفان اوست، نوشته است:«ابوالقاسم بن سَهلَویه ی معتزلی(از طبقه ی دهم معتزله به شمار آمده است)(41) با اشعری در مسئله ای به مناظره پرداخت و او را قطع کرد، در نتیجه اشعری تب کرد و مرد، و لذا ابن سَهلویّه به قاتل الاشعری ملقب شد».(42) و الله اعلم.مذهب فقهی اشعری
از آنجا که اشعری از رجال برجسته و سرشناس جهان اسلام است اغلب فقهای مذاهب مختلف کوشیده اند او را از زمره ی خود به شمار آورند و در طبقات خود جا دهند.عبدالقادر قرشی حنفی(ابومحمد محیی الدین عبدالقادر بن ابی الوفاء، 696- 775 هـ) مؤلف کتاب الجواهر المُضیئه فی طبقات الحنفیّه، از مسعود بن شیبه نقل می کند و می پذیرد که اشعری پیش از ترک اعتزال حنفی المذهب و معتزلی الکلام بوده و فقه حنفی را از استادش ابوعلی جُبّائی آموخته است.(43) مقریزی نیز-که خود نخست حنفی بوده، بعد شافعی شده، و حتی به ظاهریان تمایلی یافته-روایت مذکور را نقل کرده و ظاهراً پذیرفته است.(44)
برخی از مالکیان نیز او را مالکی شناخته اند. ابن عساکر از رافع الحمال، فقیه مالکی، نقل می کند که از شیوخ خود شنیده اشعری، مالکی بوده است.(45)
بزرگان مذهب شافعی هم او را از ائمه و اعلام شافعیّه به شمار آورده و زیب و زینت طبقات خود قرار داده اند.
اَسنوی اشعری را در طبقات الشافعیّه خود وارد کرده است.(46) سبکی با تجلیل و تعظیم بسیار نام او را در الطبقات الشافعیّه الکبری آورده، تا توانسته در مناقب و فضائلش سخن گفته، مالکی بودنش را جداً نفی کرده و نوشته است:«برخی چنین پنداشته اند که شیخ مالکی بوده است، و این صحیح نیست؛ او شافعی بوه، نزد ابوالحسن مروزی فقه آموخته است. استاد ابوبکربن فُورک در طبقات المتکلّمین و استاد ابواسحق اسفراینی، بنابر نقل ابومحمد جوینی در شرح الرسالة، به این مطلب تصریح کرده اند. مالکی، قاضی ابوبکر باقلانی است که شیخ الاشاعره نام گرفته است».(47)
یافعی هم درمرآت الجنان خود اشعری را شافعی شناخته و برای تأیید قول خود نوشته است:«شیخ ابوالحسن، شافعی بود و در آغاز کارش در حلقه ی فقه امام ابوالحس مروزی شافعی می نشست.»(48)
خلاصه، بسیاری او را شافعی شناخته اند، ولی حنفی بودن وی نیز بی وجه نیست. زیرا، به طوری که در گذشته از عبدالقادر قرشی و مقریزی نقل شد، او پیش از ترک کلام اعتزال حنفی بوده و پس از رجوع از اعتزال جایی نقل نشده و به ثبوت نرسیده است که از مذهب حنفی به مذهب دیگری برگشته باشد.
شاید هم در فقه مذهب خاصی نداشته و اصلاً اختلاف در فروع را به چیزی نمی گرفته، بلکه در فقه به مذاهب مختلف اهل سنت می نگریسته، مذهبی را بر مذهب دیگر ترجیح نمی داده و با هیچ یک از مذاهب فقهی مخالفت نمی کرده، بلکه با هر یک به گونه ای برخورد می کرده که او را از خود می پنداشته و به مذهب خود نسبت می دادند. به روایتی هم، او از مصوبه و قایلان به تصویب مجتهدین در فروع بوده است.(49) لذا، چنان که ذیلاً مشاهده خواهد شد، در میان پیروان مذاهب مختلف فقهی اهل سنت اعتبار پیدا کرد و عدّه ی کثیری از آنها در اصول به وی گرویده و به اصطلاح، اشعری شدند.
پیروان اشعری در میان مذاهب فقهی
چنان که اشاره شد کلام اشعری در میان ارباب مذاهب فقهی، جز حنابله، اعتباری یافت و پیروانی پیدا کرد که از پیروان دیگر مذاهب کلامی اهل سنت، از قبیل ماتریدی و کرامی و معتزلی، بیشتر است.ابن عساکر می نویسد:«فقهای حنفی و مالکی و شافعی، جز عدّه ی کمی، موافق اشعری و منتسب به او هستند».(50)
سبکی از ابن عبدالسلام (عبدالعزیز بن عبدالسلام بن ابی القاسم، 577-660 هـ) شیخ الاسلام شافعیّه و مؤلف قواعد الاحکام فی اصطلاح الأنام در فقه شافعی، و ابن حاجب (عثمان بن عمر بن ابی بکر بن یونس ایرانی، 570-646 هـ)، فقیه بزرگ مالکی و مؤلف کتاب جامع الامهات فی الفقه المالکیه، و ابوالمحامد حصیری(محمود بن احمد بن عبدالسید بن عثمان بخاری، 546-636 هـ)، شیخ کبیر حنفیه و مؤلف کتاب الوجیز در فقه حنفی، نقل می کند که شافعیان، مالکیان، حنفیان و فضلای حنابله ی اشعری هـستند.(51)
سخن ابن عساکر و نقل سبکی دور از تحقیق و نوعی مسامحه است. به کلام ماتریدی که پیش از اشعری پیدا شده و همواره در میان اهل سنت و جماعت، به ویژه حنفیان، پیروانی داشته توجه نکرده اند. در خصوص پیروی فضلای حنابله نیز گفتارشان قابل تأمل است. اما یافعی متوجه ی این واقعیت بوده، با دقّت و احتیاط سخن گفته و چنین نوشته است:«فلمّا کثرت توالیفه و نَصر مذهبَ اهل السنّة و بسطه تعلّق بها اهلُ السنّه من المالکیّة و الشافعیّة و بعض الحنفیّة»:(وقتی که تألیفاتش فزونی یافت و مذهب اهل سنت را یاری کرد و گسترش داد اهل سنت، یعنی مالکیان و شافعیان و برخی از حنفیان، به وی پیوستند)(52).
ما در این مقام با تحقیق شیخ زاهد کوثری(1296-1371) حنفی، که تحقیق جدید و دقیق و قابل اعتمادی است، سخن خود را به پایان می رسانیم:
«از عهد باقِلّانی همه ی مالکیّه، سه چهارم شافعیّه، یک سوم حنفیّه و عدّه ای از حنابله بر طریقه ی اشعری هـستند و دو سوم حنفیّه بر طریقه ی ماتریدیّه اند و در دیار ماوراء النهر، بلاد ترک، افغان، هند و چین زندگی می کنند».(53)
نظر حنابله به اشعری
ملاحظه شد که طبق روایات فوق، عدّه ای از حنابله پیرو اشعری قلمداد شدند. به علاوه، ابن عساکر می نویسد:حنابله، تا پیدایش اختلاف میان آنها و اشاعره، که در زمان ابوالقاسم قشیری(عبدالکریم بنهوازن، 376-465 ه) رخ داد، همواره در برابر مبتدعان با کلام اشعری تکلّم می کردند.(54)گذشته از این، اشعری در کتاب الإبانة خود از احمد بن حنبل، امام حنبلیان، به بزرگی نام می برد و او را امام فاضل و رئیس کامل می خواند، و صریحاً خود را قابل و متمسّک به قول وی می شناساند.(55) با وجود این، چنین به نظر می آید که فقهای حنابله نوعاً به او نظر خوبی نداشته، او را از خود ندانسته و نامش را در طبقات خود نیاورده اند. حتّی ذهبی(ابوعبدالله محمد بن احمد بن عثمان، 673-748) در تاریخ الاسلام خود که تاریخ عمومی اسلام است، درباره ی وی به اختصار سخن گفته و خواننده را به مطالعه ی کتاب تبیین کذب المفتری ابن عساکر هدایت کرده است، به طوری که گویی از معرفی وی کراهت داشته است به علاوه، در آخر ترجمه ی اشعری این عبارات اعتراض آمیز و نیشدار را آورده است:«اللهم تَوفّنا علی السّنة و ادخلنا أنفسنا مطمئنة، نَحبّ فیک اولیائک، و نُبغض فیک اعدائک، و نَستغفر للعصاة من عبادک و نَعمل بمحکم کتابک، و نؤمن بمتشابهه، و نَصِفک بما وصفتَ به نفسک».(56)
گذشته از این، می دانیم عدّه ای از حنابله، که از سوی حامیان اشعری حشویّه ی حنابله نام گرفته اند، به مخالفت اشعری برخاسته، مبتدع شناخته، به لعن و تکفیر(57) و تخریب قبرش(58) پرداخته اند.
ابن عساکر از شیخ ابوالنجم هلال بن حسن بن احمد، فقیه جامع دمشق، داستانی نقل می کند به این مضمون که در بغداد با جماعتی به زیارت قبر احمد بن حنبل رفتیم، به هنگام برگشت از قبر ابوالحسن اشعری گذشتیم، در میان ما مردی از حنابله بود، از ما جدا شد، به طرف قبر اشعری رفت و روی قبر تغوّط کرد. من او را به این عمل سرزنش کردم، او گفت اگر می توانستم استخوانهایش را درمی آوردم و می سوزاندم.(59)
مقصود اینکه، برخلاف احترام شدید اشعری به احمد بن حنبل، امام حنابله، خصومت و عداوت آنها به وی بسیار سخت بوده است.
مناظرات
پیروان اشعری او را در فنّ مناظره قوی و نیرومند شناسانده و بر سایر ارباب این فن، از جمله استادش ابوعلی جُبّائی، که ابن المرتضی او را مُجادلی نیرومند و سرشناس معرفی می کند، (60) ترجیح داده اند.از جمله، ابن عساکر در تبیین کذب المفتری روایتی آورده که مضمونش قدرت و نیرومندی اشعری در مناظره است، چنان که حسن بن محمد عسکری نقل کرده است که «جُبائی اهل تصنیف و قلم بود، ولی در مناظره قوی نبود؛ اما اشعری صاحب نظر و در فنّ مناظره قوی بود، و چون مناظره ای پیش آمد جبائی اشعری را به جای خود می فرستاد و می گفت:«نُب عنّی»:(از من نیابت کن)».(61)
سبکی نیز در این باره روایاتی آورده است؛ از جمله:
1- از ابوسهل صُعلوکی (محمد بن سلیمان بن هرون اصفهانی، 296-369 هـ) نقل می کند که:«با شیخ ابوالحسن اشعری در شهر بصره در مجلس یکی از علویان حاضر بودیم. او با معتزله به مناظره پرداخت و با آنکه تعداد آنها بسیار بود برهمه غالب آمد و تک تک آنها را قطع کرد و چون مجلس دوم تشکیل شد و ما حضور یافتیم از آن جماعت احدی برنگشت. او در حضور آن مرد علوی به غلام گفت:روی در بنویس، فرار کردند».
2- از ابوبکر صیرفی(محمد بن عبدالله بغدادی، و:330 هـ)، فقیه شافعی، نقل می کند که «معتزله سرهای خود را بلند کردند تا اینکه خداوند اشعری را ظاهر ساخت و آنها را در قیف های کنجد قرار داد».(62)
مقصود ابن عساکر، سُبکی و سایر حامیان اشعری از نقل این گونه روایات، نشان دادن قدرت او در فنّ مناظره و برتری وی در این فن بر مخالفان، به ویژه معتزله و بالاخص ابوعلی جبائی، مرد سرشناس این فرقه است.
اما، در کتب مخالفان وی، از جمله معتزله، از این گونه روایات اثری دیده نمی شود و حتّی، چنان که گذشت، به روایت قاضی عبدالجبار معتزلی، او در مناظره ای مغلوب یکی از معتزله به نام ابن سهلویه شده، تب کرده و مرده است.
مناظرات اشعری با جُبّائی
مسلماً میان اشعری و مخالفانش-البته بیشتر معتزله-مناظرات و مجادلاتی رخ داده است و اگر روایات فوق الذکر و نظایر آنها که بیشتر در کتب حامیان اشعری ثبت شده درست باشد، او مناظره ی بلانظیر و قهرمان بلارقیب عصر بوده، بر حریفان و رقیبان برتری داشته، در مناظرات بر آنها چیره می شده و به اصطلاح، آنها را قطع می کرده است.اما در کتب تواریخ و تراجم بیشتر از مناظرات وی با ابوعلی جبائی، شیخ معتزله عصر، سخن به میان آمده و در این مناظرات او غالب و ابوعلی مغلوب قلمداد شده، که لازمه ی آن صحّت کلام اشعری و بطلان کلام اعتزال است. بنابر روایتی، تاریخ آغاز مناظرات اشعری با جُبائی در رمضان سال 912/280 بوده است، (63) ولی ما برای این روایت مؤیّدی نیافتیم و لذا به نظر ما تاریخ دقیق آغاز این مناظرات معلوم نیست، ولی مسلماً پیش از سال 303 که سال مرگ جبائی است، و ظاهراً پیش از ترک اعتزال واقع شده است.
ما در اینجا به نقل دو مناظره، که در کتب معتبر اشاعره آمده است، می پردازیم.
1- مناظره در اصلح. این مناظره نخستین و مشهورترین مناظره ای است که میان اشعری و جبائی واقع شده و او جبائی را قطع کرده است. مورد مناظره وجوب اصلح بر خداوند است، که اکثر معتزله طبق اصل "عدل" که از اصول اعتزال است. بر این باورند، در صورتی که اشاعره آن را قبول ندارند و جدّاً انکار می کنند. از صورت مناظره، که ذیلاً ارائه خواهد شد، برمی آید که ابوعلی قایل به وجوب اصلح-ظاهراً اصلح در دین و آخرت- بوده و اشعری منکر آن است.
حاصل مناظره بنا بر روایت سُبکی
اشعری از جُبّائی درباره ی عاقبت اخروی سه کس، که یکی مؤمن، دیگری کافر و سومی در کودکی از دنیا رفته اند، سؤال می کند. جبائی پاسخ می دهد:مؤمن به درجات می رسد، کافر عذاب می شود و کودک نجات می یابد. اشعری می پرسد:اگر کودک بخواهد به درجات مؤمن نایل آید می تواند؟ جُبّائی جواب می دهد:نه. به وی گفت می شود:مؤمن تنها در اثر طاعت بدین درجات رسیده و تو از آن بی بهره ای. اشعری می پرسد:اگر کودک بگوید خدایا تقصیر از من نبود، اگر تو مرا زنده می گذاشتی من هم مثل مؤمن اطاعتت می کردم. جُبّائی می گوید:خداوند به وی پاسخ می دهد:می دانستم که اگر تو را زنده می گذاشتم گناه می کردی و در نتیجه کیفر می دیدی؛ بنابراین، مصلحتت را رعایت کردم و پیش از رسیدن به سن بلوغ تو را میرانیدم. اشعری می گوید:حال اگر کافر بگوید:پروردگارم همچنان که حال او را می دانستی حال مرا هم می دانستی؛ پس چرا مصلحت من را رعایت نکردی؟ جُبّائی پاسخی نمی یابد و قطع می شود.(64)بحث و تحقیق در خصوص وجوب اصلح و عقیده ی جُبّائی در این مسئله و صحّت و سُقم مناظره و قطع شدن جُبّائی را از حوصله ی این مقاله خارج می دانم و چیزی نمی گویم، جز اینکه برخی درصحت این مناظره شک کرده، احتمال داده اند ساختگی باشد به نظر من، این احتمال قوی می نماید، مخصوصاً وقتی که می بینیم تنها در کتب موافقان اشعری ثبت شده و در آثار مخالفان وی اثری دیده نمی شود. خدا داناتر است، خواننده محترم برای اطلاع بیشتر می تواند به مراجعی که در پاورقی آمده اند مراجعه کند.(65)
سبکی پس از نقل مناظره مزبور می نویسد:«این مناظره ی مشهوری است که شیخ ما ذهبی آن را حکایت کرده است و آن روی این اصل معتزله که تمام افعال خداوند معلول «حِکَم باعثه» و «مصالح واقعه» است خط بطلان می کشد».(66) سبکی در پایان اظهارنظر می کند که این جواب شیخ ما ابوالحسن مأخوذ است از قول امام ما شافعی که گفته است:
«القدریّة اذا سَلّموا العِلَمِ خُصِموا، ای سلّموا علمَ الله بالعواقب».(67)
مقصود اینکه، اگر معتزله علم خداوند به عواقب امور بندگان را قبول کنند دیگر نمی توانند از وجوب اصلح سخن به میان آورند. زیرا در برابر این سؤال و اشکال که:در آفرینش کافر، به ویژه کافری که در دنیا هم گرفتار رنج و بدبختی است، برای وی چه مصلحتی متصوّر است، جوابی ندارند و مغلوب و محکوم اند. زیرا مسلماً برای اینچنین انسانی این است که پروردگار او را خلق نکنند.
اینک صورت مناظره بنا بر نقل سبکی:
سأل الشیخ(الاشعری) رضی الله عنه أبا علی، فقال ابها الشیخ ماقولک فی ثلاثةٍ، مؤمنٍ و کافرٍ وصبیٍّ؟ فقال(الجبائی):المؤمن من اهل الدرجات، و الکافر من اهل الهلکات، و الصّبی من اهل النجاة. فقال الشیخ:فان أراد الصّبی ان یرقَی إلی اهل الدرجات هل یمکن؟ قال الجبائی:لا ، یقال له:ان المؤمن انما نال هذه الدرجة بالطاعه و لیس لک مثلها. قال الشیخ(الاشعری):فان قال التقصیر لیس منّی، فلو اَحییتَنی کنتُ عملتُ من الطاعات کعمل المؤمن. قال الجبائی:یقول له الله:کنت اعلم انّک لوبَقِیتَ لَعصیتَ و لعُوقبتَ، فراعَیتُ مصلحتک وَ اَمتَک قبل ان تنتهَی الی سنّ التّکلیف. قال الشیخ(الاشعری):فلو قال الکافر:یا رب علمتَ حاله کما علمتَ حالی فَهلّا راعیتَ مصلحتی مثله. فانقطع الجبائی.(68)
گفتنی است ابن خلّکان نیز قبل از سُبکی مناظره ی مزبور را روایت کرده و با اینکه در مضمون با روایت سبکی متقارب و در محصول متماثل است در عبارت و صورت با آن فرق دارد، به گونه ای که نقل آن زاید و بیهود نمی نماید.
روایت ابن خلّکان:ابوالحسن اشعری از استادش ابوعلی جبائی سؤال می کند:سه برادر، که یکی مؤمن نیکوکار پرهیزکار، دومی کافر فاسق بدکار، و سومی خردسال بودند و مردند عاقبتشان چه خواهد بود؟ جبّائی پاسخ می دهد:زاهد در درجات، کافر در درکات و کودک از اهل سلامت است. اشعری می گوید:اگر کودک بخواهد به درجات زاهد برسد، به وی اذن داده می شود؟ جبائی جواب مید هد:نه. زیرا گفته می شود برادرت فقط در اثر طاعات کثیره است که بدین درجات نائل آمده است و تو را آن طاعات نیست. اشعری می گوید:اگر آن کودک بگوید:تقصیر از من نبوده، تو مرا زنده نگذاشتی و بر طاعت توانا نکردی. جُبّائی جواب می دهد:خداوند می فرماید:من می دانستم اگر تو می ماندی معصیت می کردی و مستوجب عذاب الیم می شدی، پس مصلحت را رعایت کردم. اشعری می گوید:اگر برادر کافر بگوید:ای خدای عالمیان، همچنان که حال او را می دانستی حال مرا هم می دانستی، چرا مصلحت وی را رعایت کردی و مصلحت مرا رعایت نکردی؟
در این حال، جُبّائی جوابی نمی یابد و به اشعری می گوید تو دیوانه ای. اشعری می گوید:نه من دیوانه نیستم، بلکه خر شیخ در گردنه مانده است.(69)
متن مناظره بنابر نقل ابن خلکان:
سأل ابوالحسن الاشعری استاذَه ابا علی الجبائی عن ثلاثه اخوة:احدهم کان مؤمنا بَرّا تقیّاً و الثانی کان کافراً فاسقاً شقیّاً و الثالث کان صغیراً. فماتوا فکیف حالهم؟ فقال الجبائی:اما الزهد ففی الدرجات، و اما الکافر ففی الدرکات، و اما الصغیر فمن اهل السلامة.
فقال الاشعری:ان اراد الصغیر ان یذهب الی درجات الزاهد، هل یؤذن له؟
فقال الجبائی:لا، لانه یقال له:ان خاک انما وصل الی هذه الدرجات بسبب طاعة الکثیرة و لیس لک تلک الطاعات.
فقال الاشعری، فان قال ذلک الصغیر:التقصیر لیس منی، فانک ما ابقیتنی و لا اقدرتنی علی الطاعة.
فقال الجبائی:یقول الباری جل و علا:کنت اعلم انک لو بقیت لعصیتَ و صِرتَ مستحقا للعذاب الألیم، فراعیتُ مصلحتک.
فقال الاشعری:فلو قال الأخ الکافر:یا اله العالمین، کما علمتُ حاله فقد علمتَ حالی، فَلِمَ راعیتَ مصلحته دونی؟
فقال الجبائی للاشعری:انک مجنون.
فقال:لا، بل وقف حمار الشیخ فی العقبة.
ابن خلکان پس از نقل مناظره می نویسد:«این مناظره دلالت می کند بر اینکه خدای متعال به اقتضای مشیّتش عدّه ای را مخصوص رحمتش می گرداند و عدّه ای دیگر را مخصوص عذابش و افعال او معلّل به اغراض نیست».
ابن خلکان می افزاید:«در تفسیر عظیم شیخ فخرالدین رازی در تفسیر سوره ی انعام چنین یافتم:وقتی که اشعری از مجلس استادش جُبّائی یبرون رفت و مذهب وی را ترک کرد اعتراضاتش بر مقالات وی فزونی یافت و در میان آنها وحشتی عظیم پیدا شد».(70)
2- مناظره در خصوص اطلاق اسم عاقل بر خداوند. مبنای این مناظره توقیفی بودن اسماء الله است. اشعری و پیروانش قایل به توقیف اند و می گویند تنها اسمی را می توان بر خداوند اطلاق کرد که در کتاب یا سنّت صحیحه وارده شده، یعنی از سوی شارع اذنی رسیده، باشد. اما معتزله اسماء الله را توفیقی نمی دانند و در «جواز اطلاق اسماء » قایل به اذن شرعی نیستند، بلکه هر اسمی که به دلیل عقلی و قیاس لغوی دلالت بر کمال کند و موهم نقص نباشد و خلاصه شایسته مقام خداوندی باشد اطلاقش را بر او جایز می دانند.(71)
چنان که ملاحظه خواهد شد، جُبّائی در این مناظره به دلیل عقلی و قیاس لغوی تمسّک می جوید، ولی اشعری سخن از اذان شرعی می گوید:
خلاصه ی مناظره بنابر نقل سبکی
مردی بر جبائی وارد می شود و سؤال می کند:آیا جایز است خداوند عاقل نامیده شود؟ جبائی پاسخ می دهد:نه، زیرا عقل مشتق از عِقال (زانوبند شتر) است و آن مانع است، و منع درباره ی خداوند محال است؛ پس اطلاق اسم عاقل بر خداوند ممتنع است. اشعری می گوید:بنابر قیاس تو، خداوند نباید حکیم نامیده شود، زیرا آن مشتق از حَکَمَة اللِّجام(کام لگام) است و آن آهنی است که مانع چهارپا از خروج است. پس از آن به شعری از حسان بن ثابت ملقب به شاعر النبی استشهاد می کند و نتیجه می گیرد که چون لفظ حکیم مشتق از حَکَمَة اللِّجام است و آن به معنی منع است و منع بر خداوند، محال است، بنابراین بر تو لازم می آید از اطلاق حکیم بر خداوند منع کنی. در این حال، جُبّائی جوابی نمی یابد جز اینکه از اشعری می پرسد:تو چرا از اطلاق اسم عاقل بر خداوند منع می کنی ولی اطلاق اسم حکیم را جایز می دانی؟ اشعری جواب می دهد:روش من در مأخذ اسماء الله اذن شرعی است، نه قیاس لغوی؛ به او حکیم می گویم چون شرع اطلاق کرده، و از اطلاق اسم عاقل منع می کنم زیرا شرع منع کرده است؛ اگر اسم عاقل، در شرع به خدا اطلاق شده بود من اطلاق می کردم.(72)اینک صورت مناظره بنا بر نقل سبکی
«دخل رجل علی الجبائی فقال:هل یجوزان یُسمّی الله تعالی عاقلا؟فقال الجبائی:لا، لان العقل مشتق من العِقال، وهو المانع، و المنع فی حق الله محال، فامتنع الاطلاق.
قال الشیخ ابوالحسن:فقلت له:فعلی قیاسک لایسمّی الله سبحانه حکیما، لان هذه الاسم مشتق من حَکَمَة اللِّجام، و هی الحدیده المانعة للدابة عن الخروج، و یشهد لذالک قول حَسّان بن ثابت رضی الله عنه:
فَنُحکم بالقوا فی مَن هجانا
ونضرب حین تختلط الدماً
و قول الآخر:
ابنی حنفیة حکَموا سفهائکم
انی اخاف علیکم أَن اغضبا
أی نمنع بالقوا فی من هجانا، و امنعوا سفهائکم.
فاذا کان اللفظ مشتقا من المنع، و المنع علی الله محال، لزمک ان تمنع اطلاق حکیم علیه سبحانه و تعالی.
قال:فلم یجد جوابا، إلا انّه قال لی:فلِمَ منعتَ ان یسمّی الله سبحانه عاقلا و اجزتَ ان یسمی حکیما؟
قال:فقلت له:لانَّ طریقی فی مأخذ اسماء الله أَلإذن الشرعی دون القیاس اللغوی؛ فاطلقت حکیما لان الشرع اطلقه، و منعت عاقلا لان لشرع منعه، و لو اطلقه الشرع لإطلقته.(73)
ترک مذهب اعتزال
ظاهراً پس از این مناظرات او مذهب اعتزال را ترک کرده است. اما تاریخ وقوع آن مشخص نیست. طبق برخی از روایات این واقعه در ماه رمضان اتفاق افتاده، (74) امّا معلوم نشد که رمضان چه سالی.چنان که گذشت، او به فحوای بعضی از روایات چهل سال و به فحوای بعضی دیگر سی سال در مذهب اعتزال بوده است، ولی نمی دانیم این روایات مبدأ را سن بلوغ گرفته اند یا زمانی دیگر. بنابراین، همچنان که اشاره شد، زمان دقیق این رویداد تاریخی به درستی معلوم نیست. ولی مسلم است که او پیش از سال 303، که سال مرگ جُبّائی است، از مذهب اعتزال دست کشیده، کناره گیری و مخالفت با آن را صریحاً اعلان کرده است.
درباره ی کیفیت و نحوه ی این اعلان روایاتی متعدّد با مضامینی مختلف وارد شده است که اقدم و، به نظر ما، اصحّ آنها روایت ابن الندیم(و:430 هـ) است که در کتاب الفهرست خود به صورت ذیل آورده است.
«وهو ابوالحسن علی بن اسماعیل بن ابی بشر الاشعری من اهل البصرة وکان اولاً معتزلیا ثم تاب من القول بالعدل و خلق القرآن فی المسجد الجامع بالبصره فی یوم الجمعه، رَقی کرسیّا و نادی بأعلی صوته من عَرفنی فقد عَرفنی و من لم یعرفنی فأنا اُعرّفه نفسی، أنا فلان بن فلان، کنت قلت بخلق القران و انَّ الله لایُری بالابصار و ان افعال الشرّ انا أفعلها، و أنا تاب مُقلِعٌ معتقد للرّد علی المعتزله».(75)
مضمون روایت:«ابوالحسن علی بن ...از اهل بصره و نخست معتزلی بوده، پس از آن در روز جمعه در مسجد جامع بصره از قول به عدل و خلق قرآن توبه کرد، روی چهارپایه ای رفت و فریاد زد، کسی که مرا می شناسد که می شناسد و کسی که نمی شناسد من خود را به وی می شناسانم، من فلان پسر فلانم، قایل به خلق قرآن بودم و اینکه خدا با دیدگان دیده نمی شود و کارهای بد را من خود انجام می دهم، اکنون تائب و معتقد به ردّ معتزله هستم».
ابن خلّکان و مقریزی نیز روایت مزبور را به صورت فوق نقل کرده اند، ولی ابن خلّکان جمله «مخرج لفضائحهم و معایبهم»(76) و مقریزی جمله «مُبیّن لفضائحهم و معایبهم»(77) را بدان افزوده است.
امّا ابن عساکر در کتاب تبیین کذب المفتری روایاتی نقل کرده که با روایت ابن ندیم فرق دارند و حاوی نکاتی گفتنی و شنیدنی هـستند، از جمله:
1. از ابن غزره (ابوبکر اسماعیل بن ابی محمد بن اسحق ازدی قیروانی) نقل می کند:اشعری چهل سال بر مذهب معتزله و امام آنها بود، پانزده روز از مردم پنهان شد، پس از آن به مسجد آمد و به منبر رفت و گفت:
«معاشر الناس انی انما تغیب عنکم فی هـذه المدة لانّی نظرتُ فتکافأَت عندی الادلّة و لم یترجح عندی حق علی باطل و لاباطل علی حق فاستهدیت الله تبارک و تعالی فهدانی الی اعتقاد ما أودعته فی کتبی هذه و انخلعت من جمیع ما کنت اعتقده کما انخلعت من ثوبی هذا و انخلع من ثوب کان علیه ورمی به و دفع الکتاب الی الناس فهمنها کتاب اللمع و کتاب اظهر فیه عُوار المعتزله سماه بکتاب کشف الاسرار و هـتک الاستار و غیرهما».(78)
مضون روایت:«ای مردم من در این مدت تنها به این جهت از شما پنهان شدم که نظر کردم و ادلّه در نظر من برابر شدند، نه باطلی بر حقی برتری یافت و نه حقی بر باطلی. پس از خداوند تبارک و تعالی هدایت خواستم و او مرا به اعتقاد آنچه در این کتابهایم نوشته ام هدایت فرمود. از جمیع آنچه معتقد بودم کنده شدم.همچنان که از این جامه ام کنده شدم. در حال، جامه ای که بر تن داشت کند و دور انداخت و کتابها را به مردم داد، که از آن جمله است کتاب اللّمع و کتابی که در آن عیب معتزله را آشکار کرده و آن را کتاب کشف الاسرار و هتک الاستار نامیده بود و غیر آنها».
سبکی هم این روایت را با اندک فرقی در طبقات خود آورده است.(79)
چنان که اشاره شد، روایت مزبور حاوی نکاتی است از جمله:
الف:رجوع وی از مذهب اعتزال در اثر نظر و به تدریج حاصل شده است.
ب:قایل به «تکافوء الادلّة» بوده است.
ج:کتاب الّلمع را که یکی از کتب معتبر و حاوی اصول اوست و نیز کتاب کشف الاسرار و هتک الاستار را که نمایانگر معایب و ضعف فکری معتزله است پیش از اعلان ترک اعتزال نوشته بوده است.
2. از ابوعبدالله حُمرانی نقل می کند:اشعری در روز جمعه بعد از نماز جمعه در مسجد جامع بصره به منبر رفت، در حالی که شریطی در کمر داشت آن را پاره کرد و گفت:«أشهدوا علی اِنّی کنت علی غیر دین الاسلام و إِنّی قد اسلمتُ الساعة و انی تائب مما کنت فیه من القول بالاعتزال» و سپس پایین آمد.(80)
ابن عساکر پس از ایراد این روایت اظهارنظر می کند که حُمرانی مجهول و بنابراین روایتش ضعیف است . نظر ما هم بر این است، زیرا اشعری مرد معتدلی بوده و احدی از اهل قبله را تکفیر نکرده است. گذشته از این، اگر معتزله کافر باشند او خود نیز-که مدت مدیدی معتزلی بوده، و حتی از ائمه ی آنها به شمار آمده-کافر بوده است، آن هم مرتدّ فطری که توبه اش پذیرفته نمی شود.
سبب ترک
عدّه ای کوشیده اند سبب رجوع و برگشت اشعری را از مذهب اعتزال یک رویداد ناگهانی و یک امر غیرعادی و الهی، یعنی دستور صریح پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله قلمداد کنند، که آن حضرت درمناماتی ظاهر شده و به اشعری دستور داده و تأکید فرموده که باید از مذهب اعتزال دوری جوید و به یاری سنت بپردازد، البته با روش کلامی. مقصود اینکه، نباید کلام را به طور کلّی کنار بگذارد، بلکه باید فقط از کلام اعتزال دست بردارد، که مخالف سنّت است. مسلماً نظر این عدّه مشروع نشان دادن کلام اشعری و نامشروع شناختن کلام اعتزال است. مثلاً ابن عساکر از برخی ائمه(ظاهراً ائمه اشاعره) نقل می کند که اشعری گفته:«من در دهه ی اول ماه رمضان پیامبر را در خواب دیدم، به من فرمود:«یا علی انصر المذاهب المرویّة عنی فإنها الحق»، فلما استیقظتُ دخل علیّ امر عظیم و لم ازل مفکرا مهموما لرؤیای، و لما انا علیه من ایضاح الادلة فی خلاف ذالک حتی کان العشر الاوسط فرأیت النبی صلی الله علیه و سلم فی المنام، فقال لی ما فعلت فیما امر تک به؟ فقلت یا رسول الله و ما عسی ان افعل و قد خرّجتُ للمذاهب المرویة عنک وجوها یحتملها الکلام و اتَبعتُ الادلة الصحیحة التی یجوز اطلاقها علی الباری عزوجل، فقال لی أنصر المذاهب المرویة عنی فانها الحق، فاستیقظت و أنا شدید الاسف و الحزن، فاجمعت علی ترک الکلام و اتبعت الحدیث و تلاوة القرآن، فلما کانت لیلة سبع و عشرین و فی عادتنا بالبصرة ان یجمتع القراء و اهل العلم و الفضل فیختمون القرآن فی تلک اللیلة مکثت فیهم علی ماجرت عادتنا فاخذنی من النعاس مالم اتمالک معه ان قمت، فلما و صلت الی البیت نمت و بی من الأسف علی ما فاتنی من ختم تلک اللیلة امر عظیم، فرأیت النبی صلی الله علیه و آله، فقال لی ماصنعتَ فیم امرتک به؟ فقلت قد ترکت الکلام و لزمت کتاب الله و سنتک فقال لی ما أمرتُک بترک الکلام انما أمرتک بنصرة المذاهب المرویة عنی فانها الحق، فقلت یا رسول الله کیف اَدَعَ مذهباً تصوّرتُ مسایله و عرفتُ ادلته منذ ثلاثین سنة لرؤیا؟ فقال لی لولا انی اعلم ان الله تعالی یمدّک بمدد من عنده لما قمت عنک حتی أبین لک وجوهها، و کانک تعداتیانی الیک هذا رؤیا. أو رؤیای جبرئیل کانت رؤیا؟ انک لاترانی فی هذا المعنی بعدّها، فجد فیه فان الله سیمدک بمدد من عنده. قال (ای الأشعری):فاستیقظت و قلت:ما بعد الحق الا الضلال. و اخذت فی نصرة الاحادیث فی الرؤیة و الشفاعة و النظر و غیرذالک، فکان یاتینی شیء والله ما سمعته من خصم قطّ و لا رأیته فی کتاب، فعلمت ان ذلک من مدد الله تعالی الذی بشرنی به رسول الله صلی الله علیه و سلم».(81)اما برخی دیگر بر این عقیده اند و منهم بر این باورم که اشعری پیش از انکه پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب ببیند در اثر غور در مسایل عقدیتی برای وی مشکلاتی پیش آمده و شکوکی بر ذهنش وارد شده، که با اصول و قواعد اعتزال از عهده ی حل و دفع آنها برنیامده و این مشکلات و شکوک به تدریج تزاید یافته تا به مرحله ی تحیّر رسیده و در نهایت، کلام اعتزال را نارسا و ناتوان یافته و برای نجات از این حیرت و سردرگمی به خدای متعال پناه برده و از او استعانت جسته و بالمال پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب دیده و آن حضرت هدایتش فرموده تا از کلام اعتزال دست بردارد و به کتاب خدا و سنّت پیامبرش دست یازد و او هم اطاعت کرده است.
ابن عساکر از احمد بن حسین متکلّم روایتی نقل می کند که مضمونش این است:هنگامی که شیخ ابوالحسن در کلام اعتزال تبحّر یافت و به غایت رسید از استادانش سؤالاتی می کرد ولی جواب شافی نمی شنید و متحیّر می شد. از وی حکایت شده شبی درباره ی برخی از عقایدم به اندیشه افتادم، برخاستم دو رکعت نماز گزاردم و از خداوند متعال خواستم تا مرا به راه راست هدایت فرماید، خوابیدم و پیامبر را در خواب دیدم و از آنچه برایم رخ داده بود شکایت کردم. آن حضرت فرمود:«علیک بسنّتی». از خواب بیدار شدم، مسایل کلام را با آنچه در قرآن و اخبار یافتم مقابله کردم، آنچه را که موافق دیدم پذیرفتم و غیر آن را دور انداختم.
متن روایت:روی عن احمد بن الحسین المتکلّم، قال:«سمعت بعض اصحابنا یقول:ان الشیخ ابا الحسن(رحمة الله) لَمّا تبحر فی کلام اعتزال و بلغ غایتة کان یورد الاسئلة علی استاذیه فی الدرس و لایجد فیها جواباً شافیاً، فتحیّر فی ذالک، فحکی عنه انه قال:وقع فی صدری فی بعض اللیالی شیء مما کنت فیه من العقائد، فقمت و صلّیت رکعتین و سالت الله تعالی ان یهدینی طریق المستقیم و نمت، فرأیت رسول الله صلی الله علیه و آله فی المنام، فشکوت الیه بعض ما بی من الامر، فقال رسول الله (ص):علیک بسنتی، فانتبهت و عارضت مسایل الکلام بما وجدت فی القرآن و الاخبار، فاثبّته و نبذت ماسواه ورائی ظهریّا».(82)
ملاحظه شد که، طبق روایات مذکور که موافقان اشعری نقل کرده اند، سبب رجوع وی از مذهب اعتزال دستور پیامبر صلی الله علیه و آله و ابانه ی حق بوده است. اما برخی از مخالفانش سبب برگشت وی را از کلام اعتزال مال و مقام دوستی انگاشته و نوشته اند:عدّه ای از خویشان ذکور و اناث وی مردند و او برای اینکه حاکم از میراث منعش نکند اعتزال را ترک کرد یا چون در میان عامّه از مقام و منزلتی برخوردار نبود از اعتزال برگشت تا به مقام و منزلتی نائل آید.(83) البته این سخنان به نظر بعید می نماید، ولی ممکن است جوّی که در اثر خلافت و به قدرت رسیدن متوکل(247-232 هـ)-که ناصبی و ضد کلام و معتزله بود و به اصحاب الحدیث گرایش داشت-در دارالاسلام به وجود آمده بود در رجوع اشعری از اعتزال و تظاهر وی به نصرت و حمایت کتاب و سنّت تأثیری داشت باشد و الله اعلم.
طبری آنجا که حوادث سال 279 را گزارش می دهد می نویسد:
«فمن ذالک ما کان من امر السلطان بالنداء فی مدینة السلام بغداد ان لا یقعد علی الطریق و لا فی المسجد الجامع قاص و لا صاحبُ نجوم و لا زاجر و حلف الورّاقون ان لا یبیعوا کتب الکلام و الجدل و الفلسفه».(84)
حاصل اینکه، خرید و فروش کتب کلام و فلسفه ممنوع اعلام شد.
گرایش اشعری به صفاتیّه
پیش از ظهور اشعری جماعت کثیری از سلف، برخلاف معتزله که نفی صفات می کردند، برای خدا صفاتی قایل بودند، از قبیل علم، قدرت، حیات، اراده، سمع، بصر، کلام، جلال، اکرام، جود، انعام، عزت و عظمت، و میان صفات ذات و صفات فعل فرق نمی نهادند و همه را ازلی می دانستند و می گفتند:«صفات خدا نه ذات اوست و نه غیر ذات او». علاوه بر صفات مزبور، برای خدا صفات دیگری ثابت می کردند، امثال ید و وجه؛ آنها را تأویل نمی کردند و صفات خیریه می نامیدند، زیرا که خداوند به آنها خبر داده است.(85)این جماعت، در برابر معتزله که نافی صفات بودند و به همین جهت مُعطّله نامیده می شدند، صفاتیّه نام گرفتند. زیرا، چنان که ملاحظه شد، قایل به صفات و مثبت آنها بودند. اما ظاهراً استناد این جماعت دراین قول صرفاً به کتاب و سنّت بوده و به روش متکلّمین عمل نمی کردند.
روزها گذشت تا اینکه زمان عبدالله بن سعید، محمد قَطّان کُلّابی(و:240 ه)، معروف به ابن کُلّاب، ابوالعباس احمد بن ابراهیم قلانسی رازی(و:قرن سوم) و حارث بن اسد مُحاسِبی(و:243 هـ)صوفی، استاد جنید، فرا رسید.(86)
اینها هم از سلف بودند، ولی در عین حال علم کلام نیز می دانستند و با روش متکلّمین آشنا بودند و عقاید سلف را با ادلّه ی کلامی به ثبوت می رسانیدند. سرشناس ترین و برجسته ترین ایشان ابن کُلّاب است، که در مناظره بسیار قوی بود و با معتزله که نافیان صفات بودند همواره به مناظره می پرداخت. گویند آنها را در مجلس مأمون مذمّت کرد و رسوا ساخت.(87) به روایت ابن ندیم کتابی به نام الرّد علی المعتزله نگاشت.(88) در حالی که ابن ندیم او را از بابیّه ی حشویّه می انگارد، (89) سُبکی در عداد متکلّمین به شمار می آورد.(90)
خلاصه، طبق روایاتی، اشعری پس از ترک اعتزال و کناره گیری از معتزله متمایل به عقاید صفاتیّه شد و به ویژه به آرای ابن کُلّاب گرایش یافت.(91) ارتباط اشعری با صفاتیّه عموماً و با ابن کُلّاب خصوصاً نیازمند تفصیلی است که مقاله ی ما گنجایش آن را ندارد. اجمالاً اینکه:ابن تیمیّه اشعری را از شاگردان نخستین ابن کلاب می انگارد.(92) امام الحرمین جوینی(عبدالملک بن ابی محمد، و:478 هـ) او را از اشاعره می شمارد.(93) آقای دکتر سامی نشار هم می نویسد:«مدرسه ی ابن کُلّاب در عالم اسلامی مدتی از مذهب اهل سنت و جماعت دفاع می کرد تا مندمج در مذهب اشعری شد».(94)
گذشته از اینها، اشعری در کتاب مقالات خود در موارد متعدّد از ابن کُلّاب نام می برد و عقایدش را در موضوعات مختلف کلامی به گونه ای نقل می کند که گویی با وی اختلاف ندارد. به علاوه، آنجا که قول اصحاب حدیث و اهل سنّت را ذکر می کند و خود را قایل به آن می شناساند، به ذکر قول اصحاب ابن کُلّاب می پردازد و می نویسد:«فانهم یقولون باکثر ما ذکرناه عن اهل السّنة»(95).
پی نوشت ها :
1- ابن عساکر، تبیین کذب المفتری، ص34.
2- همان، ص 371.
3- همان، ص 49-48. البته به روایتی هم از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد آیه ی مذکور سؤال شد که آن حضرت دست بر شانه ی سلمان زد و فرمود:«هذا و ذووه لو کان الدّین بالثریا لناله رجال من ابناء فارس»، ر.ک:فخر رازی، تفسیر کبیر، ج12، ص 20.
4- سبکی، طبقات الشافعیه الکبری، ج3، ص 363.
5- یافعی، مرات الجنان و عبرة الیقظان، ج2، ص 298.
6- ابن عساکر،همان، ص 375.
7- تبصرة العوام فی مقالات الأنام، ص97.
8- خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، ج11، ص 347.
9- مقریزی، الخطط المقریزیة، مج2، ج4، ص 186.
10- ابن عساکر،همان، ص 411.
11- همان، ص 35.
12- خطیب بغدادی،همان جا.
13- ابن عساکر،همان، ص 142؛ مقریزی، همان جا.
14- بدوی، مذاهب الاسلامیین، ج1، ص 503.
15- جشمی بیهقی، «الطبقتان الحادیة عشرة و الثانیة عشرة من کتاب شرح العیون»، ص 392.
16- ابن عساکر،همان، ص 141.
17- ابن خلکان، وفیات الاعیان، ج3، ص 285.
18- ابن عساکر،همان، ص 149.
19- سبکی،همان، ج3، ص 355.
20- محی الدین، الجواهر المضیّة، ج1، ص 353؛ مقریزی،همان جا:زُبَیدی، اتّحاف السّادة المتّقین، ج2، ص 3.
21- محی الدین،همان، ج2، ص 247.
22- ابن عساکر،همان، ص 91.
23- همان، ص 41.
24- مقریزی،همان، ج4، ص 184.
25- سبکی،همان، ج3، ص 352.
26- ابن اثیر، اللباب فی تهذیب الانساب، ج1، ص 64.
27- اَسنوی طبقات الشافعیة، ج1، ص 73.
28- سبکی،همان جا.
29- خطیب بغدادی،همان جا.
30- سبکی، همان، ج3، ص 367؛ استوی،همان جا.
31- سبکی، همان، ج3، ص 202.
32- ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج11، ص 187.
33- سبکی، همان، ج3، ص 381.
34- ابن عساکر،همان، ص 147.
35- ابن خلکان، همان، ج3، ص 284.
36- ذهبی، العبر فی اخبار مَن غبر، ج2، ص 202؛ ابن کثیر، همان جا.
37- ابن عسکار، همان، ص 149.
38- ابن خلکان، همان، ص 287.
39- خطیب بغدادی، همان جا.
40- ابن عساکر، همان، ص 412.
41- ابن المرتضی، طبقات العتزله، ص 111.
42- قاضی عبدالجبار، شرح الاصول الخمسه، ص 174.
43- محی الدین، همان، ج1، ص 353.
44- مقریزی، همان، ج4، ص 186.
45- ابن عساکر، همان، ص 117.
46- اسنوی، همان، ج1، ص 73-72.
47- سبکی، همان، ج3، ص 352.
48- یافعی، همان، ج2، ص 303.
49- ابن عساکر، همان، ص 115.
50- همان جا.
51- سبکی، همان، ج3، 373.
52- یافعی، همان، ج2، ص 302.
53- ابن عساکر، همان، مقدمه، ص 16.
54- ابن عساکر، همان، ص 110، 163.
55- اشعری، الابانة عن اصول الدیّانه، ص 5.
56- سبکی، همان، ج3، ص 352.
57- همان، ج3، ص 375.
58- ابن عساکر، همان، ص 413.
59- همان جا.
60- ابن المرتضی، همان، ص 80.
61- ابن عساکر، همان، ص 91.
62- سبکی، همان، ج3، ص 349.
63- بروکلمن، تاریخ الادب العربی، ج4، ص 38.
64- سبکی، همان، ص 356.
65- ر. ک:اشعری، مقالات الاسلامیین، ج1، ص 314,؛ شیخ مفید، اوائل المقالات، ص 62؛ قاضی عبدالجبار، المغنی ، ج14؛ همان، الکلام فی الاصلح، ص7؛ علامه حلی، کشف المراد، ص 343؛ بدوی، همان، ج1، ص 745؛ عبده بین الفلاسفه و الکلامیین، ص 36-35.
66- سبکی، همان جا.
67- همان، ج3، ص 357.
68- همان، ج3، ص 356.
69- ابن خلکان، همان، ج4، ص 268.
70- همان جا.
71- جرجانی، شرح مواقف، ج8، ص 210.
72- سبکی، همان، ج3، ص 357.
73- همان، ج3، ص 358.
74- بروکلمن، همان جا.
75- ابن ندیم، الفهرست، ص 271.
76- ابن خلکان، همان، ج3، ص 285.
77- مقریزی، همان جا.
78- ابن عساکر، همان، ص 39.
79- سبکی،همان، ج3، ص 347.
80- ابن عساکر، همان، ص 40.
81- همان، ص 41.
82- همان، ص 39-38.
83- همان، ص 381.
84- طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج8، ص 163.
85- اشعری، همان، ج1، ص 290، 350؛ شهرستانی، 1969 م، ملل و نحل، ج1، ص93-92.
86- نشار، نشأة الفکر الفلسفة فی الاسلام، ج1، ص 280.
87- سبکی، همان، ج2، ص 300؛ زبیدی، همان، ج2، ص 6.
88- سبکی،همان، ج2، ص 300؛ زبیدی، همان، ج2، ص 6.
89- همان جا.
90- سبکی، همان، ج2، ص 299.
91- مقریزی، همان جا؛ محی الدین، همان، ج2، ص 248-247.
92- نشار،همان، ج1، ص 275.
93- امام الحرمین، الارشاد الی قواطع الأدلّة فی اصول الاعتقاد، ص 119.
94- نشار، همان، ج1، ص 274.
95- اشعری، همان، ج1، ص 350.
جهانگیری، دکتر محسن؛ (1390)، مجموعه ی مقالات «1»:کلام اسلامی، تهران:مؤسسه ی انتشارات حکمت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}